شماره ١٢٥: در دل عاشق اگر قدر بود جانانرا

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
در دل عاشق اگر قدر بود جانانرا
نظر آنست که در چشم نيارد جانرا
تو اگر عاشقى اى دل نظر از جان برگير
خود بجان تو نباشد طمعى جانانرا
دعوى عشق نشايد که کند آن بدعهد
که چو سختى رسدش سست کند پيمانرا
قومى از دوستيش دشمن جان خويشند
اى توانگر بنگر همت درويشانرا
همتت گر بدو عالم نگرانى دارد
تو بدان لاشه بسر چون برى اين ميدانرا
دادن جان قدم چون تو جوامردى نيست
که بلب از دهن سگ بربايى نانرا
طالب دوست شکايت نکند از دشمن
چه غم از سرزنش مطرقه مر سندانرا
گر مرا درد و جهان دست دهد در ره دوست
قدم از جا نرود عاشق سرگردانرا
نرود با سر ملک و ننهد پا بر تخت
گر گدايى درش دست دهد سلطانرا
خويش و پيوند بيکباره حجاب راهند
ببر از جمله و بيگانه شمر خويشانرا
سيف فرغانى ناجسته ميسر نشود
آنچه مردم بطلب باز نيابد آنرا



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید