شماره ١١٥: چون برآمد آفتاب از مشرق پيراهنش

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
چون برآمد آفتاب از مشرق پيراهنش
ماه رقاصى کند چون ذره در پيرامنش
از لباس بخت عريانم و گرنه کردمى
دست در آغوش او بى زحمت پيراهنش
دست بختم برفشاند آستين تا ساق عرش
گر بگيرد پاى او گردم بسر چون دامنش
نرگس اندر بوستان رخساره او ديد و گفت
حال بلبل بين و با گل عمر ضايع کردنش
راستى جز شربت وصلش مرا دارد زيان
گر طبيبم احتما فرمايد از غم خوردنش
زآرزوى او همى خواهد که همچون ماهتاب
افتد از بام فلک خورشيد اندر روزنش
وصل و هجر دوست مى کوشند هريک تا کنند
دست او در گردنم يا خون من در گردنش
با قد و بالاى آن مه سرو را اى باغبان
يا بجاى خويش بنشان يا ز بستان برکنش
دامن دلهاى ما پر خار انده کرد باز
آنکه هر ساعت کند پيراهنى پر گل تنش
گر ملامت گر نداند حال شبهاى مرا
زآفتاب روى او چون روز گردد روشنش
سيف فرغانى بدو نامه نمى يارد نوشت
اى صبا هر صبحدم مى بر سلامى از منش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید