شماره ١١٤: دى بامداد آن صنم آفتاب روى

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
دى بامداد آن صنم آفتاب روى
بر من گذشت همچو مه اندر ميان کوى
خورشيد در کشيده رخ از شرم طلعتش
زآن سان که سايه درکشد از آفتاب روى
گفتم مگر که نيت حمام کرده اي؟
گفتا برو تو نيز بيا، با کسى مگوى
چون ساعتى برآمد رفتم درآمدم
من در درون و خلق ز بيرون بگفت و گوى
ديدم بناز تکيه زده بر کنار حوض
همچون گلى که نوشکفد بر کران جوى
مى کرد آب را تن و اندام او خجل
مى زد شراب را لب او سنگ بر سبوى
حمام را که هيچ نه رنگ و نه بوى بود
از روى و موى او شده گل رنگ و مشک بوى
گيسوى مشکبار گشاده ز هم چنانک
موى ميانش گم شده اندر ميان موى
ميدان عيش خالى و من برده بهر لعب
چوگان دست سوى زنخدان همچو گوى
من لابه کردم آن دم و او ناز چون نبود
بيم رقيب و دهشت لالاى تنگخوى
او ديد کآب ديده من گرم مى رود
مشتى گلم بداد که دست از دلت بشوى
پس گفت سيف و اله و حيران چه مانده اى
فرصت چو يافتى سخن خويشتن بگوى
در بند وصل باش چو ناجسته يافتى
اين دولتى که يافت نگردد بجست و جوى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید