شماره ١٠٣: در شهر بحسن تو رويى نتوان ديدن

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
در شهر بحسن تو رويى نتوان ديدن
از دل نشود پنهان روى تو بپوشيدن
من در عجبم از تو زيرا که نديدستم
از ماه سخن گفتن وز سرو خراميدن
هنگام بهار اى جان در باغ چه خوش باشد
بر ياد تو مى خوردن بر بوى تو گل چيدن
با پسته خندانت گر توبه کند شايد
هم قند ز شيرينى هم پسته ز خنديدن
در ملکش اگر بودى مانند تو شيرينى
فرهاد شدى خسرو در سنگ تراشيدن
در مذهب عشاقت آنراست مسلمانى
کورا نبود دينى جز دوست پرستيدن
کرديم بسى کوشش تا دوست بدست آيد
چون بخت مدد نکند چه سود ز کوشيدن
تا ديده خود بينت با غير نظر دارد
گر چشم ز جان سازى او را نتوان ديدن
از تيغ جفاى او انديشه مکن اى سيف
تأثير ظفر نبود از معرکه ترسيدن



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید