شماره ٧٧: دل شد ز دست و دست بدلبر نمى رسد

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
دل شد ز دست و دست بدلبر نمى رسد
مرده بجان و تشنه بکوثر نمى رسد
غواص بحر عشق چو ماهى بدام جهد
چندين صف گرفت و بگوهر نمى رسد
شاخ درخت وصل بلندست و سر کشيد
آنجا که دست دولت ما بر نمى رسد
گر وصل دوست مى طلبى همچو من گدا
درويش باش کآن بتوانگر نمى رسد
عاشق بکوى او بدو دل ره نمى برد
عنقا بآشيانه بيک پر نمى رسد
پاى طلب ز کوى محبت مگير باز
هر چند تاج وصل بهر سر نمى رسد
اى مفلسان کوى تو درويش خوانده
آن شاه را که نانش ازين در نمى رسد
توسا کنى چو کعبه و عاشق چو حاجيان
بسيار سعى کرده بتو در نمى رسد
با عاشقان تو نکند همسرى ملک
هرگز عرض بپايه جوهر نمى رسد
من خامشى گزينم ازيرا بهيچ حال
در وصف تو زبان سخن ور نمى رسد
هر بيت بنده قصه درديست سوزناک
ليکن چه سود قصه بداور نمى رسد
از من چو آفتاب نظر منقطع مکن
کز هيچ معدنى بتو اين زر نمى رسد
هرگز بعاشقان تو ملحق نگشت سيف
بيچاره خرسوار بلشکر نمى رسد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید