شماره ٧٠: در تن زنده يکى مرده بود زندانى

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
در تن زنده يکى مرده بود زندانى
دل که او را نبود با تو تعلق جانى
ما برآنيم که تا آب روان در تن ماست
برنگيريم ز خاک در تو پيشانى
هرچه در وصف تو گويند و کنند انديشه
آن همه دون حق تست و تو برتر زآنى
بدوسه نان که برين سفره خاک آلودست
نتوان کرد سگ کوى ترا مهمانى
نيکوان جاى بگيسوى چو عنبر روبند
چون درآيد سر زلف تو بمشک افشانى
تو بلب مرهم رنجورى و در حسرت آن
مرد بيمار فراق تو ز بى درمانى
جان بداديم و برآنيم که حاصل نشود
دولت وصل تو اى دوست بدين آسانى
بر سر خوان وصالت بتناول نرسد
بخت پير من درويش ز بى دندانى
گرچه آنکس که خرد مثل ترا نفروشد
گر بملک دو جهانت بخرند ارزانى
ورچه مردم طلبند آنچه ندارند ترا
آن گروهند طلب کار که با ايشانى
من غلام توام و بنده شدند آزادان
هندوى چشم ترا اى مه ترکستانى
هر که جان ترک کند زنده بجانان باشد
چون شود زنده بجانان چه غم از بى جانى
سيف فرغانى چندت بتواضع گويد
کبر يکسو نه اگر شاهد درويشانى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید