شماره ٢٦: اگر خورشيد و مه نبود سعادت با درويش را

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
اگر خورشيد و مه نبود سعادت با درويش را
وگر مشک سيه نبود همان حکم است مويش را
ز شرق همت عشاق همچون صبح روشن دل
چه مطلعهاى روحانيست مر خورشيد رويش را
سزد از عبهر قدسى و از ريحان فردوسى
اگر رضوان کند جاروب بهر خاک کويش را
مقيم خاک کوى او بيک جو برنمى گيرد
بهشت هشت شادروان و نقد چار جويش را
کسى کو کم نکرد (دنيا) نيابد در رهش پيشى
کسى کو گم نگشت از خود نشايد جست و جويش را
گروهى کز غمش چون عود مى سوزند جان خود
ز هر رنگى که مى بينند مى جويند بويش را
چو حلاج از شراب عشق او شد مست لايعقل
نمى کردند هشياران تحمل هاى (و) هويش را
چو در ميدان عشق او نه مرد جست و جو بودم
بمن کردند درويشان حوالت گفت و گويش را
ز صدر سينه هر ساعت توان دلرا برون کردن
ولى نتوان برون کردن ز دل مرآرزويش را
ز خون دل روان کردست جويى سيف فرغانى
ندانم تا چو سيل اين جو چه سنگ آرد سبويش را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید