ياد ياران

غزلستان :: پروین اعتصامی :: مثنوی ها، تمثیلات و مقطعات
مشاهده برنامه «پروین اعتصامی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
اى جسم سياه موميائى
کو آنهمه عجب و خودنمائى
با حال سکوت و بهت، چونى
در عالم انزوا چرائى
آژنگ ز رخ نميکنى دور
ز ابروي، گره نميگشائى
معلوم نشد به فکر و پرسش
اين راز که شاه يا گدائى
گر گمره و آزمند بودى
امروز چه شد که پارسائى
وقتى ز غرور و شوق و شادى
پا بر سر چرخ مى نهادى
بودى چو پرندگان، سبکروح
در گلشن و کوهسار و وادى
آن روز، چه رسم و راه بودت
امروز، نه سفله اي، نه رادى
پيکان قضا بسر خليدت
چون شد که ز پا نيوفتادى
صد قرن گذشته و تو تنها
در گوشه دخمه ايستادى
کردى ز کدام جام مى نوش
کاين گونه شدى نژند و مدهوش
بر رهگذر که، دوختى چشم
ايام، ترا چه گفت در گوش
بند تو، که بر گشود از پاى
بار تو، که برگرفت از دوش
در عالم نيستي، چه ديدى
کاينسان متحيرى و خاموش
دست چه کسي، بدست بودت
از بهر که، باز کردى آغوش
شايد که سمند مهر راندى
نانى بگرسنه اى رساندى
آفت زده حوادثى را
از ورطه عجز وارهاندى
از دامن غرقه اى گرفتى
تا دامن ساحلش کشاندى
هر قصه که گفتنى است، گفتى
هر نامه که خواندنيست خواندى
پهلوى شکستگان نشستى
از پاى فتاده را نشاندى
گوئى بتو داده اند سوگند
کاين راز، نهان کنى به لبخند
اين دست که گشته است پر چين
بودست چو شاخه اى برومند
کدرست هزار مشکل آسان
بستست هزار عهد و پيوند
بنموده به گمرهي، ره راست
بگشوده ز پاى بنده اي، بند
شايد که به بزمگاه فرعون
بگرفته و داده ساغرى چند
زان دم که تو خفته اى درين غار
گردنده سپهر، گشته بسيار
بس پاک دلان و نيک کاران
آلوده شدند و زشت کردار
بس جنگ، به آشتى بدل شد
بس آينه را گرفت زنگار
بس زنگ که پاک شد به صيقل
بس آينه را گرفت زنگار
بس باز و تذرو را تبه کرد
شاهين عدم، بچنگ و منقار
اى مرده و کرده زندگانى
اى زنده مرده، هيچ دانى
بس پادشهان و سرافرازان
بردند بخاک، حکمرانى
بس رمز ز دفتر سليمان
خواندند به ديو، رايگانى
بگذشت چه قرنها، چه ايام
گه باغم و گه بشادمانى
بس کاخ بلند پايه، شد پست
اما تو بجاي، همچنانى
شداد نماند در شمارى
با کار قضا نکرد کارى
نمرود و بلند برج بابل
شد خاک و برفت با غبارى
مانا که ترا دلى پريشان
در سينه تپيده روزگارى
در راه تو، اوفتاده سنگى
در پاى تو، در شکسته خارى
دزديده، بچهره سياهت
غلتيده سرشک انتظارى
شايد که ترا بروى زانو
جا داشته کودکى سخنگو
روزيش کشيده اى بدامن
گاهيش نشانده اى به پهلو
گه گريه و گاه خنده کرده
بوسيده گهت و سر گهى رو
يکبار، نهاده دل به بازى
يک لحظه، ترا گرفته بازو
گامى زده با تو کودکانه
پرسيده ز شهر و برج و بارو
گرد از رخ جان پاک رفتى
وين نکته ز غافلان نهفتى
اندرز گذشتگان شنيدى
حرفى ز گذشته ها نگفتى
از فتنه و گير و دار، طاقى
با عبرت و بمى و بهت، جفتى
داد و ستد زمانه چون بود
اى دوست، چه دادى و گرفتى
اينجا اثرى ز رفتگان نيست
چون شد که تو ماندى و نرفتى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید