لطف حق

غزلستان :: پروین اعتصامی :: مثنوی ها، تمثیلات و مقطعات
مشاهده برنامه «پروین اعتصامی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
مادر موسي، چو موسى را به نيل
در فکند، از گفته رب جليل
خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه
گفت کاى فرزند خرد بى گناه
گر فراموشت کند لطف خداى
چون رهى زين کشتى بى ناخداى
گر نيارد ايزد پاکت بياد
آب خاکت را دهد ناگه بباد
وحى آمد کاين چه فکر باطل است
رهرو ما اينک اندر منزل است
پرده شک را برانداز از ميان
تا ببينى سود کردى يا زيان
ما گرفتيم آنچه را انداختى
دست حق را ديدى و نشناختى
در تو، تنها عشق و مهر مادرى است
شيوه ما، عدل و بنده پرورى است
نيست بازى کار حق، خود را مباز
آنچه برديم از تو، باز آريم باز
سطح آب از گاهوارش خوشتر است
دايه اش سيلاب و موجش مادر است
رودها از خود نه طغيان ميکنند
آنچه ميگوئيم ما، آن ميکنند
ما، بدريا حکم طوفان ميدهيم
ما، بسيل و موج فرمان مى دهيم
نسبت نسيان بذات حق مده
بار کفر است اين، بدوش خود منه
به که برگردي، بما بسپاريش
کى تو از ما دوست تر ميداريش
نقش هستي، نقشى از ايوان ماست
خاک و باد و آب، سرگردان ماست
قطره اى کز جويبارى ميرود
از پى انجام کارى ميرود
ما بسى گم گشته، باز آورده ايم
ما، بسى بى توشه را پرورده ايم
ميهمان ماست، هر کس بينواست
آشنا با ماست، چون بى آشناست
ما بخوانيم، ار چه ما را رد کنند
عيب پوشيها کنيم، ار بد کنند
سوزن ما دوخت، هر جا هر چه دوخت
زاتش ما سوخت، هر شمعى که سوخت
کشتئى زاسيب موجى هولناک
رفت وقتى سوى غرقاب هلاک
تند بادي، کرد سيرش را تباه
روزگار اهل کشتى شد سياه
طاقتى در لنگر و سکان نماند
قوتى در دست کشتيبان نماند
ناخدايان را کياست اندکى است
ناخداى کشتى امکان يکى است
بندها را تار و پود، از هم گسيخت
موج، از هر جا که راهى يافت ريخت
هر چه بود از مال و مردم، آب برد
زان گروه رفته، طفلى ماند خرد
طفل مسکين، چون کبوتر پر گرفت
بحر را چون دامن مادر گرفت
موجش اول، وهله، چون طومار کرد
تند باد انديشه پيکار کرد
بحر را گفتم دگر طوفان مکن
اين بناى شوق را، ويران مکن
در ميان مستمندان، فرق نيست
اين غريق خرد، بهر غرق نيست
صخره را گفتم، مکن با او ستيز
قطره را گفتم، بدان جانب مريز
امر دادم باد را، کان شيرخوار
گيرد از دريا، گذارد در کنار
سنگ را گفتم بزيرش نرم شو
برف را گفتم، که آب گرم شو
صبح را گفتم، برويش خنده کن
نور را گفتم، دلش را زنده کن
لاله را گفتم، که نزديکش بروى
ژاله را گفتم، که رخسارش بشوى
خار را گفتم، که خلخالش مکن
مار را گفتم، که طفلک را مزن
رنج را گفتم، که صبرش اندک است
اشک را گفتم، مکاهش کودک است
گرگ را گفتم، تن خردش مدر
دزد را گفتم، گلوبندش مبر
بخت را گفتم، جهانداريش ده
هوش را گفتم، که هشياريش ده
تيرگيها را نمودم روشنى
ترسها را جمله کردم ايمنى
ايمنى ديدند و ناايمن شدند
دوستى کردم، مرا دشمن شدند
کارها کردند، اما پست و زشت
ساختند آئينه ها، اما ز خشت
تا که خود بشناختند از راه، چاه
چاهها کندند مردم را براه
روشنيها خواستند، اما ز دود
قصرها افراشتند، اما به رود
قصه ها گفتند بى اصل و اساس
دزدها بگماشتند از بهر پاس
جامها لبريز کردند از فساد
رشته ها رشتند در دوک عناد
درسها خواندند، اما درس عار
اسبها راندند، اما بى فسار
ديوها کردند دربان و وکيل
در چه محضر، محضر حى جليل
سجده ها کردند بر هر سنگ و خاک
در چه معبد، معبد يزدان پاک
رهنمون گشتند در تيه ضلال
توشه ها بردند از وزر و وبال
از تنور خودپسندي، شد بلند
شعله کردارهاى ناپسند
وارهانديم آن غريق بى نوا
تا رهيد از مرگ، شد صيد هوى
آخر، آن نور تجلى دود شد
آن يتيم بى گنه، نمرود شد
رزمجوئى کرد با چون من کسى
خواست ياري، از عقاب و کرکسى
کردمش با مهربانيها بزرگ
شد بزرگ و تيره دلتر شد ز گرگ
برق عجب، آتش بسى افروخته
وز شراري، خانمان ها سوخته
خواست تا لاف خداوندى زند
برج و باروى خدا را بشکند
راى بد زد، گشت پست و تيره راى
سرکشى کرد و فکنديمش ز پاى
پشه اى را حکم فرمود، که خيز
خاکش اندر ديده خودبين بريز
تا نماند باد عجبش در دماغ
تيرگى را نام نگذارد چراغ
ما که دشمن را چنين ميپروريم
دوستان را از نظر، چون ميبريم
آنکه با نمرود، اين احسان کند
ظلم، کى با موسى عمران کند
اين سخن، پروين، نه از روى هوى ست
هر کجا نورى است، ز انوار خداست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید