گوهر و سنگ

غزلستان :: پروین اعتصامی :: مثنوی ها، تمثیلات و مقطعات
مشاهده برنامه «پروین اعتصامی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
شنيدستم که اندر معدنى تنگ
سخن گفتند با هم، گوهر و سنگ
چنين پرسيد سنگ از لعل رخشان
که از تاب که شد، چهرت فروزان
بدين پاکيزه روئي، از کجائى
که دادت آب و رنگ و روشنائى
درين تاريک جا، جز تيرگى نيست
بتاريکى درون، اين روشنى چيست
بهر تاب تو، بس رخشندگيهاست
در اين يک قطره، آب زندگيهاست
بمعدن، من بسى اميد راندم
تو گر صد سال، من صد قرن ماندم
مرا آن پستى ديرينه بر جاست
فروغ پاکي، از چهر تو پيداست
بدين روشن دلي، خورشيد تابان
چرا با من تباهى کرد زينسان
مرا از تابش هر روزه، بگداخت
ترا آخر، متاع گوهرى ساخت
اگر عدل است، کار چرخ گردان
چرا من سنگم و تو لعل رخشان
نه ما را دايه ايام پرورد
چرا با من چنين، با تو چنان کرد
مرا نقصان، تو را افزونى آموخت
ترا افروخت رخسار و مرا سوخت
ترا، در هر کنارى خواستاريست
مرا، سرکوبى از هر رهگذريست
ترا، هم رنگ و هم ار زندگى هست
مرا زين هر دو چيزى نيست در دست
ترا بر افسر شاهان نشانند
مرا هرگز نپرسند و ندانند
بود هر گوهرى را با تو پيوند
گه انگشتر شوي، گاهى گلوبند
من، اينسان واژگون طالع، تو فيروز
تو زينسان دلفروز و من بدين روز
بنرمى گفت او را گوهر ناب
جوابى خوبتر از در خوشاب
کزان معنى مرا گرم است بازار
که ديدم گرمى خورشيد، بسيار
از آنرو، چهره ام را سرخ شد رنگ
که بس خونابه خوردم در دل سنگ
از آن ره، بخت با من کرد يارى
که در سختى نمودم استوارى
به اختر، زنگى شب راز ميگفت
سپهر، آن راز با من باز ميگفت
ثريا کرد با من تيغ بازى
عطارد تا سحر، افسانه سازى
زحل، با آنهمه خونخوارى و خشم
مرا ميديد و خون ميريخت از چشم
فلک، بر نيت من خنده ميکرد
مرا زين آرزو شرمنده مى کرد
سهيلم رنجها ميداد پنهان
بفکرم رشکها ميبرد کيهان
نشستى ژاله اي، هر گه بکهسار
بدوش من گرانتر ميشدى بار
چنانم ميفشردى خاره و سنگ
که خونم موج ميزد در دل تنگ
نه پيدا بود روز اينجا، نه روزن
نه راه و رخنه اى بر کوه و برزن
بدان درماندگى بودم گرفتار
که باشد نقطه اندر حصن پرگار
گهى گيتي، ز برفم جامه پوشيد
گهى سيلم، بگوش اندر خروشيد
زبونيها ز خاک و آب ديدم
ز مهر و ماه، منت ها کشيدم
جدى هر شب، بفکر بازئى چند
بمن ميکرد چشم اندازئى چند
ثوابت، قصه ها کردند تفسير
کواکب برجها دادند تغيير
دگرگون گشت بس روز و مه و سال
مرا جاويد يکسان بود احوال
اگر چه کار بر من بود دشوار
بخود دشوار مى نشمردمى کار
نه ديدم ذره اى از روشنائى
نه با يک ذره، کردم آشنائى
نه چشمم بود جز با تيرگى رام
نه فرق صبح ميدانستم از شام
بسى پاکان شدند آلوده دامن
بسى برزيگران را سوخت خرمن
بسى برگشت، راه و رسم گردون
که پا نگذاشتيم ز اندازه بيرون
چو ديدندم چنان در خط تسليم
مرا بس نکته ها کردند تعليم
بگفتندم ز هر رمزى بيانى
نمودندم ز هر نامى نشانى
ببخشيدند چون تابى تمامم
بدخشى لعل بنهادند نامم
مرا در دل، نهفته پرتوى بود
فروزان مهر، آن پرتو بيفزود
کمى در اصل من ميبود پاکى
شد آن پاکي، در آخر تابناکى
چو طبعم اقتضاى برترى داشت
مرا آن برتري، آخر برافراشت
نه تاب و ارزش من، رايگانى است
سزاى رنج قرنى زندگانى است
نه هر پاکيزه روئي، پاکزاد است
که نسل پاک، ز اصل پاک زاد است
نه هر کوهي، بدامن داشت معدن
نه هر کان نيز دارد لعل روشن
يکى غواص، درجى گران بود
پر از مشتى شبه ديدش، چو بگشود
بگو اين نکته با گوهر فروشان
که خون خورد و گهر شد سنگ در کان



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید