گفتار و کردار

غزلستان :: پروین اعتصامی :: مثنوی ها، تمثیلات و مقطعات
مشاهده برنامه «پروین اعتصامی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
به گربه گفت ز راه عتاب، شير ژيان
نديده ام چو تو هيچ آفريده، سرگردان
خيال پستى و دزدي، تو را برد همه روز
بسوى مطبخ شه، يا به کلبه دهقان
گهى ز کاسه بيچارگان، برى گيپا
گهى ز سفره درماندگان، ربائى نان
ز ترکتازى تو، مانده بيوه زن ناهار
ز حيله سازى تو، گشته مطبخى نالان
چرا زنى ره خلق، اى سيه دل، از پى هيچ
چه پر کنى شکم، اى خودپرست، چون انبان
براى خوردن کشک، از چه کوزه ميشکنى
قضا به پيرزن آنرا فروختست گران
بزخم قلب فقيران، چه کس نهد مرهم
وگر برند خسارت، چه کس دهد تاوان
مکن سياه، سر و گوش و دم ز تابه و ديگ
سياهى سر و گوش، از سيهدليست نشان
نه ماست مانده ز آزت بخانه زارع
نه شير مانده ز جورت، بکاسه چوپان
گهت ز گوش چکانند خون و گاه از دم
شبى ز سگ رسدت فتنه، روزى از دربان
تو از چه، ملعبه دست کودکان شده اى
بچشم من نشود هيچکس ز بيم، عنان
بيا به بيشه و آزاد زندگانى کن
براى خوردن و خوش زيستن، مکش وجدان
شکارگاه، بسى هست و صيد خفته بسى
بشرط آنکه کنى تيز، پنجه و دندان
مرا فريب ندادست، هيچ شب گردون
مرا زبون ننمودست، هيچ روز انسان
مرا دليرى و کارآگهي، بزرگى داد
به راى پير، توانيم داشت بخت جوان
زمانه اى نفکندست هيچگاه بدام
نشانه ام ننمودست هيچ تير و کمان
چو راه بينى و رهرو، تو نيز پيشتر آى
چو هست گوى سعادت، تو هم بزن چوگان
شنيد گربه نصيحت ز شير و کرد سفر
نمود در دل غارى تهى و تيره، مکان
گهى چو شير بغريد و بر زمين زد دم
براى تجربه، گاهى بگوش داد تکان
بخويش گفت، کنون کز نژاد شيرانم
نه شهر، وادى و صحرا بود مرا شايان
برون جهم ز کمينگاه وقت حمله، چنين
فرو برم بتن خصم، چنگ تيز چنان
نبود آگهيم پيش از اين، که من چه کسم
بوقت کار، توان کرد اين خطا جبران
چو شد ز رنگ شب، آن دشت هولناک سياه
نمود وحشت و انديشه، گربه را ترسان
تنش بلرزه فتاد از صداى گرگ و شغال
دلش چو مرغ تپيد، از خزيدن ثعبان
گهى درخت در افتاد و گاه سنگ شکست
ز تند باد حوادث، ز فتنه طوفان
ز بيم، چشم زحل خون ناب ريخت بخاک
چو شاخ بلرزيد زهره رخشان
در تنور نهادند و شمع مطبخ مرد
طلوع کرد مه و ماند در فلک حيران
شبان چو خفت، برآمد ببام آغل گرگ
چنين زنند ره خفتگان شب، دزدان
گذشت قافله اي، کرد ناله اى جرسى
بدست راهزني، گشت رهروى عريان
شغال پير، باميد خوردن انگور
بجست بر سر ديوار کوته بستان
خزيد گربه دهقان به پشت خيک پنير
زدند تا که در انبار، موشکان جولان
ز کنج مطبخ تاريک، خاست غوغائى
مگر که روبهکى برد، مرغکى بريان
پلنگ گرسنه آمد ز کوهسار بزير
بسوى غار شد اندر هواى طعمه، روان
شنيد گربه مسکين صداى پا و ز بيم
ز جاى جست که بگريزد و شود پنهان
ز فرط خوف، فراموش کرد گفته خويش
که کار بايد و نيرو، نه دعوى و عنوان
نه ره شناخت، نه اش پاى رفتن ماند
نه چشم داشت فروغ و نه پنجه داشت توان
نمود آرزوى شهر و در اميد فرار
دمى بروزنه سقف غار شد نگران
گذشت گربگى و روزگار شيرى شد
وليک شير شدن، گربه را نبود آسان
بناگهان ز کمينگاه خويش، جست پلنگ
به ران گربه فرو برد چنگ خون افشان
بزير پنجه صياد، صيد نالان گفت
بدين طريق بميرند مردم نادان
بشهر، گربه و در کوهسار شير شدم
خيال بيهده بين، باختم درين ره جان
ز خودپرستى و آزم چنين شد آخر، کار
بناى سست بريزد، چو سخت شد باران
گرفتم آنکه بصورت بشير ميمانم
ندارم آن دل و نيرو، همين بسم نقصان
بلند شاخه، بدست بلند ميوه دهد
چرا که با نظر پست، برترى نتوان
حديث نور تجلي، بنزد شمع مگوى
نه هر که داشت عصا، بود موسى عمران
بدان خيال که قصرى بنا کنى روزى
به تيشه، کلبه آباد خود مکن ويران
چراغ فکر، دهد چشم عقل را پرتو
طبيب عقل ، کند درد آز را درمان
ببين ز دست چکار آيدت، همان ميکن
مباش همچو دهل، خودنما و هيچ ميان
بهل که کان هوى را نيافت کس گوهر
مرو، که راه هوس را نيافت کس پايان
چگونه رام کنى توسن حوادث را
تو، خويش را نتوانى نگاهداشت عنان
منه، گرت بصرى هست، پاى در آتش
مزن، گرت خردى هست، مشت بر سندان



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید