کيفر بى هنر

غزلستان :: پروین اعتصامی :: مثنوی ها، تمثیلات و مقطعات
مشاهده برنامه «پروین اعتصامی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
بخويش، هيمه گه سوختن بزارى گفت
که اى دريغ، مرا ريشه سوخت زين آذر
هميشه سر بفلک داشتيم در بستان
کنون چه رفت که ما را نه ساق ماند و نه سر
خوش آنزمان که مرا نيز بود جايگهى
ميان لاله ونسرين و سوسن و عبهر
حرير سبز بتن بود، پيش از اين ما را
چه شد که جامه گسست و سياه شد پيکر
من از کجا و فتادن بمطبخ دهقان
مگر نبود در اين قريه، هيزم ديگر
بوقت شير، ز شيرم گرفت دايه دهر
نه با پدر نفسى زيستم، نه با مادر
عبث بباغ دميدم که بار جور کشم
بزير چرخ تو گوئى نه جوى بود و نه جر
ز بيخ کنده شديم اين چنين بجور، از آنک
ز تندباد حوادث، نداشتيم خبر
فکند بى سببى در تنور پيرزنم
شوم ز خار و خسى نيز، عاقبت کمتر
ز ديده، خون چکدم هر زمان ز آتش دل
کسى نکرد چو من خيره، خون خويش هدر
نه دود ماند و نه خاکستر از من مسکين
خوش آنکسيکه بگيتى ز خود گذاشت اثر
مرا بناز بپرورد باغبان روزى
نگفت هيچ بگوشم، حديث فتنه و شر
چنان ز ياد زمان گذشته خرسندم
که تيره بختى خود را نيمکنم باور
نمود شبرو گيتيم سنگسار، از آنک
نديد شاخى ازين شاخسار کوته تر
نديد هيچ، بغير از جفا و بد روزى
هر آنکه همنفسش سفله بود و بد گوهر
چو پنبه، خوار بسوزد، چو نى بنالد زار
کسيکه اخگر جانسوز را شود همسر
مرا چو نخل، بلندى و استقامت بود
چه شد که بى گنهم واژگونه گشت اختر
چه اوفتاد که گردون ز پا درافکندم
چه شد که از همه عالم بمن فتاد شرر
چه وقت سوز و گداز است، شاخ نورس را
چه کرده ايم که ما را کنند خاکستر
بخنده گفت چنين، اخگرى ز کنج تنور
که وقت حاصل باغ، از چه رو ندادى بر
مگوي، بى گنهم سوخت شعله تقدير
همين گناه تو را بس، که نيستى بر ور
کنون که پرده از اين راز، برگرفت سپهر
به آنکه هر دو بگوئيم عيب يکديگر
ز چون مني، چه توان چشم داشت غير ستم
ز همنشين جفا جو، گريختن خوشتر
به تيغ مى نتوان گفت، دست و پاى مبر
بگرگ مى نتوان گفت، ميش و بره مدر
من ار بدم، ز بدانديشى خود آگاهم
هزار خانه بسوزد هم از يکى اخگر
ترا چه عادت زيبا و خصلت نيکوست
من آتشم، ز من و زشت رائيم بگذر
سزاى باغ نبودى تو، باغبان چه کند
پسر چو ناخلف افتاد، چيست جرم پدر
خوشند کارشناسان، ترا چه دارد خوش
هنرورند بزرگان، ترا چه بود هنر
بلند گشتن تنها بلندنامى نيست
بميوه نخل شد، اى دوست، برتر از عرعر
بطرف باغ، تهى دست و بى هنر بودن
براى تازه نهالان، خسارتست و خطر
چو شاخه بار نيارد، چه برگ سبز و چه زرد
چو چوب همسر آذر شود، چه خشک و چه تر
بکوى نيکدلان، نيست جز نکوئى راه
بسوى کاخ هنر، نيست غير کوشش در
کسيکه داور کردارهاى نيک و بد است
بجز بدي، ندهد بدسرشت را کيفر
بدان صفت که توئي، نقش هستيت بکشند
تو صورتى و سپهر بلند، صورتگر
اگر ز رمز بلندى و پستي، آگاهى
تنت چگونه چنين فربه است و جان لاغر
اگر ز کار بد نيک خويش، بى خبرى
دمى در آينه روشن جهان، بنگر
هزار شاخه سرسبز، گشت زرد و خميد
ز سحربازى و ترفند گنبد اخضر
به روز حادثه، کار آگهان روشن راى
نيفکنند ز هر حمله سپهر، سپر
ز خون فاسد تو، تن مريض بود همى
عجب مدار، رگى را زدند گر نشتر
بهاى هر نم ازين يم، هزار خون دل است
نخورده باده کسي، رايگان ازين ساغر
براى معرفتي، جسم گشت همسر جان
براى بوى خوشي، عود سوخت در مجمر



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید