کرباس و الماس

غزلستان :: پروین اعتصامی :: مثنوی ها، تمثیلات و مقطعات
مشاهده برنامه «پروین اعتصامی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
يکى گوهر فروشي، ثروت اندوز
بدست آورد الماسى دل افروز
نهادش در ميان کيسه اى خرد
ببستش سخت و سوى مخزنش برد
درافکندش بصندوقى از آهن
بشام اندر، نهفت آن روز روشن
بر آن صندوق زد قفلى ز پولاد
چراغ ايمن نمود، از فتنه باد
ز بند و بست، چون شد کيسه آگاه
حساب کا رخود گم کرد ناگاه
چو مهر و اشتياق گوهرى ديد
بباليد و بسى خود را پسنديد
نه تنها بود و ميانگاشت تنهاست
نه زيبا بود و مى پنداشت زيباست
گمان کرد، از غرور و سرگرانى
که بهر اوست رنج پاسبانى
بدان بيمايگي، گردن برافراشت
فروتن بود، گر سرمايه اى داشت
ز حرف نرخ و پيغام خريدار
بوزن و قدر خويش، افزود بسيار
بخود گفت اين جهان افروزى از ماست
بنام ماست، هر رمزى که اينجاست
نبود ار حکمتى در صحبت من
چه ميکردم درين صندوق آهن
جمال و جاه ما، بسيار بودست
عجب رنگى درين رخسار بودست
بهاى ما فزون کردند هر روز
عجب رخشنده بود اين بخت پيروز
مرا نقاد گردون قيمتى داد
که بستندم چنين با قفل پولاد
بدو الماس گفت، اى يار خودخواه
نه تنهائي، رفيقى هست در راه
چه شد کاين چهر زيبا را نديدى
قرين ما شدي، ما را نديدى
چه نسبت با جواهر، ريسمان را
چه خويشي، ريسمان و آسمان را
نباشد خودپسندى را سرانجام
کسى ديبا نبافد با نخ خام
اگر گوهر فروش، اينجا گذر داشت
نه بهر کيسه، از بهر گهر داشت
بمخزن، گر شبى چون و چرا رفت
نه از بهر شما، از بهر ما رفت
تو مشتى پنبه، من پرورده کان
تو چون شب تيره، من صبح درخشان
چو در دامن گرفتى گوهرى پاک
ترا بگرفت دست چرخ از خاک
چو بر گيرند اين پاکيزه گوهر
گشايند از تو بند و قفل از در
تو پندارى ره و رسم تو نيکوست
ترا همسايه نيکو بود، اى دوست
از آن معني، نکردندت فراموش
که دارى همچو من، جانى در آغوش
از آن کردند در کنجى نهانت
که بسپردند گنجى شايگانت
چو نقش من فتد زين پرده بيرون
شود کار تو نيز آنگه دگرگون
نه اينجا مايه اى ماند، نه سودى
نه غير از ريسمانت، تار پودى
به پيرامون من، دارند شب پاس
تو کرباسي، مرا خوانند الماس
نظر بازى نمود، آن يار دلجوى
ترا برداشت، تا بيند مرا روى
ترا بگشود و ما گشتيم روشن
ترا بر بست و ما مانديم ايمن
صفاى تن، ز نور جان پاک است
چو آن بيرون شد، اين يک مشت خاک است



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید