فرشته انس

غزلستان :: پروین اعتصامی :: مثنوی ها، تمثیلات و مقطعات
مشاهده برنامه «پروین اعتصامی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
در آن سراى که زن نيست، انس و شفقت نيست
در آن وجود که دل مرده، مرده است روان
بهيچ مبحث و ديباچه اي، قضا ننوشت
براى مرد کمال و براى زن نقصان
زن از نخست بود رکن خانه هستى
که ساخت خانه بى پاى بست و بى بنيان
زن ار براه متاعت نميگداخت چو شمع
نميشناخت کس اين راه تيره را پايان
چو مهر، گر که نميتافت زن بکوه وجود
نداشت گوهرى عشق، گوهر اندر کان
فرشته بود زن، آن ساعتى که چهره نمود
فرشته بين، که برو طعنه ميزند شيطان
اگر فلاطن و سقراط، بوده اند بزرگ
بزرگ بوده پرستار خردى ايشان
بگاهواره مادر، بکودکى بس خفت
سپس بمکتب حکمت، حکيم شد لقمان
چه پهلوان و چه سالک، چه زاهد و چه فقيه
شدند يکسره، شاگرد اين دبيرستان
حديث مهر، کجا خواند طفل بى مادر
نظام و امن، کجا يافت ملک بى سلطان
وظيفه زن و مرد، اى حکيم، دانى چيست
يکيست کشتى و آن ديگريست کشتيبان
چو ناخداست خردمند و کشتيش محکم
دگر چه باک ز امواج و ورطه و طوفان
بروز حادثه، اندر يم حوادث دهر
اميد سعى و عملهاست، هم ازين، هم ازان
هميشه دختر امروز، مادر فرداست
ز مادرست ميسر، بزرگى پسران
اگر رفوى زنان نکو نبود، نداشت
بجز گسيختگي، جامه نکو مردان
توان و توش ره مرد چيست، يارى زن
حطام و ثروت زن چيست، مهر فرزندان
زن نکوي، نه بانوى خانه تنها بود
طبيب بود و پرستار و شحنه و دربان
بروزگار سلامت، رفيق و يار شفيق
بروز سانحه، تيمارخوار و پشتيبان
ز بيش و کم، زن دانا نکرد روى ترش
بحرف زشت، نيالود نيکمرد دهان
سمند عمر، چو آغاز بدعنانى کرد
گهيش مرد و زمانيش زن، گرفت عنان
چه زن، چه مرد، کسى شد بزرگ و کامروا
که داشت ميوه اى از باغ علم، در دامان
به رسته هنر و کارخانه دانش
متاعهاست، بيا تا شويم بازرگان
زنى که گوهر تعليم و تربيت نخريد
فروخت گوهر عمر عزيز را ارزان
کيست زنده که از فضل، جامه اى پوشد
نه آنکه هيچ نيرزد، اگر شود عريان
هزار دفتر معني، بما سپرد فلک
تمام را بدريديم، بهر يک عنوان
خرد گشود چو مکتب، شديم ما کودن
هنر چو کرد تجلي، شديم ما پنهان
بساط اهرمن خودپرستى و سستى
گر از ميان نرود، رفته ايم ما ز ميان
هميشه فرصت ما، صرف شد درين معنى
که نرخ جامه بهمان چه بود و کفش فلان
براى جسم، خريديم زيور پندار
براى روح، بريديم جامه خذلان
قماش دکه جان را، بعجب پوسانديم
بهر کنار گشوديم بهر تن، دکان
نه رفعتست، فساد است اين رويه، فساد
نه عزتست، هوانست اين عقيده، هوان
نه سبزه ايم، که روئيم خيره در جر و جوى
نه مرغکيم، که باشيم خوش بمشتى دان
چو بگرويم به کرباس خود، چه غم داريم
که حله حلب ارزان شدست يا که گران
از آن حرير که بيگانه بود نساجش
هزار بار برازنده تر بود خلقان
چه حله ايست گرانتر ز حيلت دانش
چه ديبه ايست نکوتر ز ديبه عرفان
هر آن گروهه که پيچيده شد بدوک خرد
به کارخانه همت، حرير گشت و کتان
نه بانوست که خود را بزرگ ميشمرد
بگوشواره و طوق و بياره مرجان
چو آب و رنگ فضيلت بچهره نيست چه سود
ز رنگ جامه زربفت و زيور رخشان
براى گردن و دست زن نکو، پروين
سزاست گوهر دانش، نه گوهر الوان



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید