سرنوشت

غزلستان :: پروین اعتصامی :: مثنوی ها، تمثیلات و مقطعات
مشاهده برنامه «پروین اعتصامی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
به جغذ گفت شبانگاه طوطى از سر خشم
که چند بايدت اينگونه زيست سرگردان
چرا ز گوشه عزلت، برون نميآئى
چه اوفتاده که از خلق ميشوى پنهان
کسى بجز تو، نبستست چشم روشن بين
کسى بجز تو، نکردست در خرابه مکان
اگر بجانب شهرت گذر فتد، بينى
بسى بلند بنا قصر و زرنگار ايوان
چرا ز فکرت باطل، نژند دارى دل
چرا بملک سياهي، سيه کنى وجدان
ز طائران جهان ديده، رسم و راه آموز
ببين چگونه بسر ميبرند وقت و زمان
اگر که همچو منت، ميل برترى باشد
گهت بدست نشانند و گاه بر دامان
مرا نگر، چه نکو راى و نغز گفتارم
ترا ضمير، بدانديش و الکنست زبان
بما، هماره شکر داده اند، نوبت چاشت
نخورده ايم بسان تو هيچگه غم دان
بزير پر، چو تو سر بى سبب نهان نکنيم
زنيم در چمنى تازه، هر نفس جولان
بهل، که عمر تلف کردنست تنهائى
نديم سرو و گل و سبزه باش در بستان
بپوش چشم ز بيغوله، نيستى رهزن
بشوى گرد سياهى ز دل، نه اى شيطان
نه با خبر ز بهاري، نه آگهى ز خريف
چو مرده اى بزمستان و فصل تابستان
بکنج غار، مخز همچو گرگ بى چنگال
گرسنه خواب مکن، چون شغال بى دندان
به موش مرده، ميالاى پنجه و منقار
بزرگ باش و مياموز خصلت دونان
بروزگار جوانيت، ماتم پيرى است
سيه دلى چو تو، هرگز نداشت بخت جوان
جهان به خويشتن ايدوست خيره سخت مگير
که کار سخت، ز کارآگهى شدست آسان
برو به سير گهى تازه، صبحگاهى خوش
بيا به خانه ما، باش يکشبى مهمان
تو چشم عقل ببستي، که در چه افتادى
تو بد شدي، که شدند از تو خوبتر دگران
فضيلت و هنر، اى بى هنر، نمود مرا
جليس بزم بزرگان و همسر شاهان
مرا ز عاج و زر و سيم، ساختند قفس
گهم بخانه نگهداشتند و گه به دکان
ز خويش، بى سبب اى تيره دل چه ميکاهى
کمال جوى و سعادت، چه خواهى از نقصان
هميشه مى نتوان رفت بيخود و فارغ
هماره مى نتوان زيست غمگن و حيران
ز ناله هاى غم افزاى خويش، جان مخراش
ز سوک بيگه خود، خلق را مکن گريان
ز بانگ زشت تو، بس آرزو که گشت تباه
ز فال شوم تو، بس خانمان که شد ويران
چو طوطيان، چه سخن گفتى و شنيدي، هين
چو بلبلان، بکدامين چمن پريدي، هان
جواب داد که بر خيره، شوم خوانندم
ز من بکس نرسيدست هيچگونه زيان
عجب مدار، گرم شوق سير گلشن نيست
تفاوتيست ميان من و دگر مرغان
سمند دولت گيتى که جانب همه تاخت
ز ما گذشت چو برق و نگه نداشت عنان
خوشست نغمه مرغى بساحت چمنى
ولى نه بوم سيه روز، مرغکى خوشخوان
فروغ چهر گل، آن به که بلبلان بينند
براى همچو مني، شوره زار شد شايان
هر آنکسى که تو را پيک نيکبختى گشت
نداد ديده ما را نصيب، جز پيکان
بسوخت خانه ما زاتش حوادث چرخ
نه مردميست ز همسايه خواستن تاوان
نکرد رهرو عاقل، بهر گذر گه خواب
نچيد طائر آگاه، چينه از هر خوان
چه سود صحبت شاهان، چو نيست آزادى
چرا دهيم گرانمايه وقت را ارزان
به رنج گوشه نشينى و فقر، تن دادن
به از پريدن بيگاه و داشتن غم جان
قفس نه جز قفس است، ار چه سيم و زر باشد
که صحن تنگ همانست و بام تنگ همان
در آشيانه ويران خويش خرسنديم
چه خوشدليست در آباد ديدن زندان
هزار نکته بما گفت شبرو گردون
چه غم، بچشم تو گر بيهشيم يا نادان
بنزد آنکه چو من دوستدار تاريکيست
تفاوتى نکند روز تيره و رخشان
مرا ز صحبت بيگانگان ملال آيد
بميهمانيم اى دوست، هيچگاه مخوان
تو خود، گهى بچمن خسب و گه بسبزه خرام
که بوم را نه ازين خوشدلى بود، نه از آن
بعهد و يکدلى مردم، اعتبارى نيست
که همچو دور جهان، سست عهد بود انسان
ز راه تجربه، گر هفته اى سکوت کنى
نه خواجه ماند و بانو، نه شکر و انبان
بجوى و جر بکنندت بصد جفا پر و بال
برهگذر بکشندت بصد ستم، طفلان
نه جغد رست و نه طوطي، چو شد قضا شاهين
نه زشت ماند و نه زيبا، چو راز گشت عيان
طبيب دهر نياموخت جز ستم، پروين
بدرد کشت و حديثى نگفت از درمان



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید