دکان ريا

غزلستان :: پروین اعتصامی :: مثنوی ها، تمثیلات و مقطعات
مشاهده برنامه «پروین اعتصامی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
اينچنين خواندم که روزى روبهى
پايبند تله گشت اندر رهى
حيله روباهيش از ياد رفت
خانه تزوير را بنياد رفت
گر چه زائين سپهر آگاه بود
هر چه بود، آن شير و اين روباه بود
تيره روزش کرد، چرخ نيل فام
تا شود روشن که شاگرديست خام
با همه تردستي، از پاى اوفتاد
دل به رنج و تن به بدبختى نهاد
گر چه در نيرنگ سازى داشت دست
بند نيرنگ قضايش دست بست
حرص، با رسوائيش همراه کرد
تيغ ذلت، ناخنش کوتاه کرد
بود روز کار و يارائى نداشت
بود وقت رفتن و پائى نداشت
آهنى سنگين، دمش را کنده بود
مرگ را ميديد، اما زنده بود
ميفشردى اشکم ناهار را
مى گزيدى حلقه و مسمار را
دام تاديب است، دام روزگار
هر که شد صياد، آخر شد شکار
ما کيانها کشته بود اين روبهک
زان سبب شد صيد روباه فلک
خيرگيها کرده بود اين خودپسند
خيرگى را چاره زندانست و بند
ماکيانى ساده از ده دور گشت
بر سر آن تله و روبه گذشت
از بلاى دام و زندان بى خبر
گفت زان کيست اين ايوان و در
گفت روبه اين در و ايوان ماست
پوستين دوزيم و اين دکان ماست
هست ما را بهتر از هر خواسته
اندرين دکان، دمى آراسته
ساده و پاکيزه و زيبا و نرم
همچو خز شايان و چون سنجاب گرم
مى فروشيم اين دم پر پشم را
باز کن وقت خريدن، چشم را
گر دم ما را خريدارى کنى
همچو ما، يک عمر طرارى کنى
گر ز مهر، اين دم به بنديمت به دم
راه را هرگز نخواهى کرد گم
گر ز رسم و راه ما آگه شوى
ماکيانى بس کني، روبه شوى
گر که بربندى در چون و چرا
سودها بينى در اين بيع و شرى
بايد آن دم کژت کندن ز تن
وين دم نيکو بجايش دوختن
ماکيان را اين مقال آمد پسند
گفت: بر گو دمت اى روباه چند
گفت بايد ديد کالا را نخست
ور نه، اين بيع و شرى نايد درست
گر خريداري، در آى اندر دکان
نرخ، آنگه پرس از بازارگان
ماکيان را آن فريب از راه برد
راست اندر تله روباه برد
کاش ميدانست روبه ناشتاست
وان نه دکان است، دکان رياست
تا دهن بگشود بهر چند و چون
چنگ روباه از گلويش ريخت خون
آن دل فارغ، ز خون آکنده شد
وان سر بى باک، از تن کنده شد
ره نديده، روى بر راهى نهاد
چشم بسته، پاى در چاهى نهاد
هيچ نگرفت و گرفتند آنچه داشت
هم گذشت از کار دم، هم سر گذاشت
بر سر آنست نفس حيله ساز
که کند راهى سوى راه تو باز
تا در آن ره، سربپيچاند ترا
وندر آن آتش بسوزاند ترا
اهرمن هرگز نخواهد بست در
تا ترا ميافتد از کويش گذر
در جوارت، حرص زان دکان گشود
که تو بر بندى دکان خويش زود
تا شوى بيدار، رفتست آنچه هست
تا بدانى کيستي، رفتى ز دست
با مسافر، دزد چون گرديد دوست
زاد و برگ آن مسافر زان اوست
گوهر کان هوى جز سنگ نيست
آب و رنگش جز فريب و رنگ نيست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید