جامه عرفان

غزلستان :: پروین اعتصامی :: مثنوی ها، تمثیلات و مقطعات
مشاهده برنامه «پروین اعتصامی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
به درويشي، بزرگى جامه اى داد
که اين خلقان بنه، کز دوشت افتاد
چرا بر خويش پيچى ژنده و دلق
چو مى بخشند کفش و جامه ات خلق
چو خود عوري، چرا بخشى قبا را
چو رنجوري، چرا ريزى دوا را
کسى را قدرت بذل و کرم بود
که ديناريش در جاى درم بود
بگفت اى دوست، از صاحبدلان باش
بجان پرداز و با تن سرگران باش
تن خاکى به پيراهن نيرزد
وگر ارزد، بچشم من نيرزد
ره تن را بزن، تا جان بماند
ببند اين ديو، تا ايمان بماند
قبائى را که سر مغرور دارد
تن آن بهتر که از خود دور دارد
از آن فارغ ز رنج انقياديم
که ما را هر چه بود، از دست داديم
از آن معنى نشستم بر سر راه
که تا از ره شناسان باشم آگاه
مرا اخلاص اهل راز دادند
چو جانم جامه ممتاز دادند
گرفتيم آنچه داد اهريمن پست
بدين دست و در افکنديم از آندست
شنيديم اعتذار نفس مدهوش
ازين گوش و برون کرديم از آن گوش
در تاريک حرص و آز بستيم
گشودند ار چه صد ره، باز بستيم
همه پستى ز ديو نفس زايد
همه تاريکى از ملک تن آيد
چو جان پاک در حد کمال است
کمال از تن طلب کردن وبال است
چو من پروانه ام نور خدا را
کجا با خود کشم کفش و قبا را
کسانى کاين فروغ پاک ديدند
ازين تاريک جا دامن کشيدند
گرانبارى ز بار حرص و آز است
وجود بى تکلف بى نياز است
مکن فرمانبرى اهريمنى را
منه در راه برقى خرمنى را
چه سود از جامه آلوده اى چند
خيال بوده و نابوده اى چند
کلاه و جامه چون بسيار گردد
کله عجب و قبا پندار گردد
چو تن رسواست، عيبش را چه پوشم
چو بى پرواست، در کارش چه کوشم
شکستيمش که جان مغزست و تن پوست
کسى کاين رمز داند، اوستاد اوست
اگر هر روز، تن خواهد قبائى
نماند چهره جان را صفائى
اگر هر لحظه سر جويد کلاهى
زند طبع زبون هر لحظه راهى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید