شماره ٢٠٤: دارى خبر که در غمت از خود خبر ندارم

غزلستان :: انوری ابیوردی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
دارى خبر که در غمت از خود خبر ندارم
وز تو بجز غم تو نصيبى دگر ندارم
هستم به خاک پاى و به جان و سرت به حالى
کامروز در غم تو سر پاى و سر ندارم
منماى درد هجر از اين بيشتر که دانى
از حد گذشت و طاقت ازين بيشتر ندارم
دردا که بر اميد وصال تو در فراقت
از من اثر نماند و ز وصلت اثر ندارم
اى جان و دل ببرده و در پرده خوش نشسته
هان تا ز روى راز نهان پرده برندارم
اشک چو سيم دارم و روى چو زر ازين غم
کاندر خور جمال و رخت سيم و زر ندارم
دارم ز غم هزار جگر خون و انورى را
شب نيست تا به خون جگر ديده تر ندارم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید