آب جمال جمله به جوى تو مى رود
خورشيد در جنيبت روى تو مى رود
اى در رکاب زلف تو صد جان پياده بيش
دل در رکاب روى نکوى تو مى رود
هر روز هست بر سر کوى اجل دو عيد
دردا از آنکه بر سر کوى تو مى رود
هر دم هزار خرمن جان بيش مى برد
بادى که در حمايت بوى تو مى رود
جان خواهيم به بوسه و باز ايستى ز قول
چون کاين مضايقت همه سوى تو مى رود
در خاک مى نجويم جور زمانه را
با آنکه در زمانه ز خوى تو مى رود
رنگى نماند انورى اندر رکوى وصل
وين رنگ هم ز جنس رکوى تو مى رود