شماره ٨٨٥: بخوابم دوش پرسيدي، ببيدارى چه ميگويي؟

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
بخوابم دوش پرسيدي، ببيدارى چه ميگويي؟
دلت را چيست در خاطر چه سرداري؟ چه ميگويي؟
من از مستى نميدانم حديث خويشتن گفتن
تو در باب من مسکين که هشياري، چه ميگويي؟
مرا گفتى که: زارى کن، که فريادت رسم روزى
کنون چون زاريم ديدي، ز بيزارى چه ميگويي؟
دمى خواهم که سوى من قدم را رنجه گردانى
اجابت ميکني؟ يا عذر مى آري؟ چه ميگويي؟
به شهر اندر دلى چند از هوس خالى همى بينم
ز خوبان اندرين کشور تو عياري، چه ميگويي؟
دلم بردى و ميگويي: خبر زان دل نميدارم
چه گويند: اين حکايت خبر داري، چه ميگويي؟
منت در راه مى افتم چو خاک ره ز مسکينى
تو با افتاده اى چو من، ز جبارى چه ميگويي؟
شب تاريک پرسيدى که: بى من چون همى باشي؟
زهي! روز من از هجرت شب تاري، چه ميگويي؟
مرا گويي: صبورى ورز و ترکم کن، حکايت بين
به خونم تشنه اى يا خود تو پندارى چه ميگويى
پس از صد وعده کم دادى ترا امروز مى بينم
بياور بوسه، گردن را چه ميخاري؟ چه مى گويي؟
سخن يا گوهرست آن، قند يا شکر، چه مى خايي؟
حکايت ميکني، يا شهد مى باري؟ چه ميگويي؟
شبى ميخواهم و جايى که خلوت با تو بنشينم
ميسر ميشود؟ يا خود نمى ياري؟ چه ميگويي؟
گرفتم بر رخ زرد و دم سردم نبخشودى
درين فرياد و آب چشم و بيدارى چه ميگويي؟
درين شهر اوحدى را ميفروشم من به يک بوسه
کسى ديگر ببينم؟ يا خريداري؟ چه ميگويي؟



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید