زهي! حسن ترا گل خاک کويى
نسيم عنبر از زلف تو بويى
رخت بر سوسن و گل طعنه ها زد
که بود اين ده زباني، آن دو رويى
نيامد در خم چوگان خوبى
به از سيب زنخدان تو گويى
سر زلفت ز بهر غارت دل
پريشانست هر تارى به سويى
شدى جوياى بالاى تو گر سرو
توانستى که بگذشتى ز جويى
ز زلفت حلقه اى جستم، ندادى
چه سختى مى کنى با من به مويي؟
دل سخت تو چون ديد اوحدى گفت:
بدين سنگم ببايد زد سبويى