اى نافه چينى ز سر زلف تو بويى
ماه از هوست هر سرمه چون سر مويى
شوق تو ز بس جامه که بر ما بدرانيد
نى کهنه رها کرد که پوشيم و نه نويى
از باده وصل تو روا نيست که دارد
هر کس قدحى در کف و ما کشته بويى
من شيشه خود بر سر کوى تو شکستم
کز سنگ تو بيرون نتوان برد سبويى
مجموع تو در خانه و مرد و زن شهرى
هر يک ز فراق تو پراگنده به سويى
يک روز برون آي، که هستند بسى خلق
در حسرت ديدار تو بر هر سر کويى
چون اوحدى از هر دو جهان روى بتابيم
آن روز که روى تو ببينم و چه رويي؟