دمشق عشق شد اين شهر و مصر زيبايى
ز حسن طلعت اين دلبران يغمايى
ز تنگ شکر مصرى برون نياورند
به لطف شکر تنگ تو در شکر خايى
کمر که بسته اي، اى ماه، بر ميان شب و روز
مگر به کشتن ما بسته اى که نگشايي؟
اگر به مصر غلامى عزيز شد چه عجب؟
به هر کجا که تو رفتى عزيز مى آيى
چو روى باز کنى نيستى کم از يوسف
چو غنج و ناز کنى بهتر از زليخايى
برو تو شهر بگو: تا دگر نيارايند
کزان جمال تو خود شهرها بيارايى
در سراى توبيت المقدسست امروز
رخ تو قبله شوريدگان شيدايى
به جنگ رفتن سلطان دگر چه محتاجست؟
که چون تو شاه سوارش به صلح مى آيى
ز چين زلف تو چون اوحدى حديثى گفت
برو مگير، که آشفته بود و سودايى
چو هندوانت اگر سر به بندگى ننهد
به دست خود چو فرنگش بزن به رسوايى