شماره ٨٥٠: زمستان ز مستان نبيند زبونى

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
زمستان ز مستان نبيند زبونى
و گر خود بلا بارد از ابر خونى
زمستان بهاريست آنجاکه باشد
شراب ارغواني، سماع ارغنونى
ز شر زمستان شرابت رهاند
و گر خود به فضل و هنر ذوفنونى
چو بادى برآيد دمى باده درکش
ز آتش چه کم؟ باده آر از کنونى
از آن حلقه شد پشتت از باد سرما
که از حلقه مى پرستان برونى
گر آزاد مردى تو و دين رندان
به دونان رها کن خسيسى و دونى
تو اى زاهد خشک، هم ساغر نو
فرو کش به شادى که در هان و هونى
نگه کن که چونست احوال و آنگه
بخور باده اى چند و بنگر که چوني؟
دل آهنين را دوايى ده از مى
که مانند سيمابى از بى سکونى
به يک حال بر بيستان خويشتن را
گر از باستانى ور از بيستونى
ز سر دل اوحدى دور باشى
چو ذوقى نباشد ترا اندرونى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید