جفا بر کسى بيش ازين چون کني؟
که هر دم به نوعى دلش خون کنى
تو روزى ز دست غم خود مرا
به صحرا دوانى و مجنون کنى
نگويم به کس حال بيداد تو
که ترسم بگويند و افزون کنى
نمى دارم از دامنت دست باز
گرم دامن ديده جيحون کنى
برآنى که بر من کنى رحمتى
چه سودم دهد؟ گر نه اکنون کنى
نبود اين گمان اوحدى را بتو
که با او دل خود دگرگون کنى