شماره ٨٣٩: مرحبا، اى گل نورسته، که چون سرو روانى

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
مرحبا، اى گل نورسته، که چون سرو روانى
چشم بد دور ز رويت، که شگرفى و جوانى
فکر کردم که بگويم: بچه مانى تو؟ وليکن
متحير نه چنانم که بدانم: بچه ماني؟
دفترى باشد اگر ، شرح دهم وصف فراقت
قصه شوق رها کردم و خاطر نگرانى
گر بر آنى که: غمت خون من خسته بريزد
بنده فرمانم و خشنود به هر حکم که دانى
اين نه حاليست که واقف شوى ار با تو بگويم
صورت حال نگه دار که معنيش ندانى
درد خود را به طبيبان بنمودم، همه گفتند:
روى معشوقه همى بوس، که عشقست و جوانى
باغبانا، ادب آنست که چون در چمن آيد
سرو را برکنى از بيخ و به جايش بنشانى
اى که بى ياد تويک روز نمى باشم و يک شب
چون ببيني، سخنم يک شب و يک روز بخوانى
کى به دشنام و جفا دور توان کردنم از تو؟
که به شمشيرم ازين کوچه بريدن نتوانى
مرغ مالوفم و با خاک درت انس گرفته
نه گريزنده وحشي، که به سنگم برمانى
اوحدي، زخم بلايى که ترا بر جگر آمد
ريش ناسور شد از بس که تو خون مى بچکانى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید