شماره ٨١٨: سرم بى دولتست، ار نه ز پايت کى شدى خالي؟

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
سرم بى دولتست، ار نه ز پايت کى شدى خالي؟
که حور نرگسين چشمى و ماه عنبرين خالى
خوشا چشمى که روز و شب تواند ديد روى تو
که ميمون طالع و بخت و همايون طلعت و فالى
نجستم هيچ ازين دنيا بغير از ديدن رويت
بهيچم بر نميگيرى ز درويشى و بى مالى
نخواهد بود تا هستم دل من بى ولاى تو
اگر خنجر کشد سلطان و گر ناوک زند والى
ترا بر گريهاى من مپندارم که دل سوزد
که همچون گل همى خندى و همچون سرو مى بالى
بدين حسن ار شبى تنها به دست زاهدى افتى
بزورت بوسه بستاند، اگر خود رستم زالى
چون من زلف ترا گفتم که: وقتى مالشى ميده
نهادى زلف را بر گوش و گوش من همى مالى
پريشانى مکن با ما چو زلف خويشتن چندين
که من خود بيتو ميسوزم ز مسکينى و بد حالى
نخواهد بود تحصيلى مرا بى روز وصل تو
اگر پيشت فروخوانم تمامت علم غزالى
بآب ديده مى گريم ز دستان تو هر ساعت
که آتش ميزينى در جان و مى گويي: چه مينالي؟
جهان پر شرح تست و نام اوحدي، ليکن
عجب دارم که نام او رود در مجلس عالي!



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید