شماره ٨٠٥: حال دل پيش تو گفتم، که تو يارم باشى

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
حال دل پيش تو گفتم، که تو يارم باشى
نه بدان تا تو به آشفتن کارم باشى
من که سوزنده چو شمعم خود ازين غصه تو نيز
چه ضرورت که فروزنده نارم باشي؟
زين پس آن چشم ندارم که مرا خواب آيد
مگر آن شب که در آغوش و کنارم باشى
همچو بلبل همه از دست تو فرياد کنم
تا تو، اى دسته گل، باغ و بهارم باشى
با که آرام کنم؟ يا چه قرارم باشد؟
که تو سرمايه آرام و قرارم باشى
نکنم ياد بهشت و غم دوزخ نخورم
گر تو فردا حکم روزشمارم باشى
مگر آن روز به نخجير سگانت نگرم
کان سرپنجه ندارم که شکارم باشى
اوحدي، از گل روى تو مراد من چيست؟
گفت: شرطست که هم صحبت خارم باشى
با چنان گل چه غم از خار؟ که بر هم نزنم
ديده از تير و تبر، گر تو حصارم باشى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید