شماره ٨٠٣: ز راه دوستى گفتم: دلم را چاره بر باشى

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
ز راه دوستى گفتم: دلم را چاره بر باشى
چه دانستم که در کارم ز صد دشمن بتر باشي؟
دل سخت تو کى بخشد بر آب چشم بيدارم؟
چو آنساعت که من گريم تو در خواب سحر باشى
گرم روزى دهى کشتن به زاري، بنده فرمانم
به شرط آنکه آنروزم تو نيز اندر نظر باشى
نجويى هرگزم، وآنگه که جويى پيش در باشم
ولى روزيکه من جويم ترا، جاى دگر باشى
چه دانستم که از حالم نخواهى با خبر بودن؟
من اين خوارى بدان ديدم که ميگفتم: مگر باشى
ترا از حال محنت هاى من وقتى خبر باشد
که عمرى بيدل و صبر و قرار و خواب و خور باشى
فداى خاک پايت گر کنم صد سر به يک ساعت
نبندد صورت آنم که با من سر بسر باشى
ترا اندر شبستانش نباشد، اوحدي، بارى
مگر بر آستان او نشيني، خاک در باشى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید