شماره ٧٩٧: عالمى را به فراق رخ خود مى سوزى

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
عالمى را به فراق رخ خود مى سوزى
تا خود از جمله کرا وصل تو باشد روزي؟
دل سخت تو بجز کينه نورزد با ما
چون به دل کينه کشي، پس به چه مهر اندوزي؟
خار اين کوه و بيابان همه سوزن بايد
تا تو اين پرده که بر ما بدريدى دوزى
نسبت گل بتو مى کردم و عقلم مى گفت:
پيش خورشيد نشايد که چراغ افروزى
وقت آن بود که دل بر خورد از لعل لبت
چرخ پيروزه نمى خواست مرا پيروزى
شب هجران ترا صبح پديدار نبود
گر خيال رخ خوب تو نکردى روزى
اوحدي، بر رخ اين تازه جوانان بى زر
عشق رسوا بود، آنگاه به پير آموزي؟



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید