شماره ٧٧٩: نگارا، گر چه مى دانم که بس بى مهرى و پيوندى

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
نگارا، گر چه مى دانم که بس بى مهرى و پيوندى
سلامت مى فرستم با جهانى آرزومندى
بدان دل کت فرستادم نه اى خرسند، مى دانم
که گر جان نيز بفرستم نخواهد بود خرسندى
چنين زانم پسنديدى که حال من نمى دانى
ز حالم گر شوى آگه چنان دانم که نپسندى
ز شاخ مهر چون گفتم که: بار الفتى چينم
درخت الف ببريدى و بيخ مهر بر کندى
اگر دستت همى خواهم خسى بر پيش من دارى
ورت من پاى مى بوسم ز دست من همى تندى
فرو هشتى به خويش آن زلف را کاشفته مى گردد
نه آن بهتر که او را بر چو من ديوانه اى بندي؟
جهانى را بيفگندى به حسن يک نظر، جانا
کزان افتادگان روزى نظر بر کس نيفگندى
بپيوند رفت روز جور و بيداد و ستم، جانا
کنون هنگام احسانست و انعام و خداوندى
حديث تلخ اگر گفتى نرنجيد اوحدى را دل
که گر زان تلخ تر نيزش بگويى شربت قندى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید