شماره ٧٦٦: خواستم بوسى ز لعلت دست پيشم داشتى

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
خواستم بوسى ز لعلت دست پيشم داشتى
قصد کردم کت ببوسم دست و هم نگذاشتى
بوى خون ميآيد از چاه زنخدانت، بلى
بوى خون آيد که چندين دل درو انباشتى
هر زمانم شاخ اندوهى ز دل سر بر زند
خود نميدانم چه بيخست اين که در دل کاشتى
ريش گردانى دلم را وانگهى گويي: منال
درد دل با ناله باشد، پس چه مى پنداشتي؟
گر پس از جنگ آشتى جويي، نگيرى در کنار
تا هم آن دم نيز بى جنگى نباشد آشتى
نزد من آبيست، گفتي: خون مجروحان عشق
زان چنين در خاک ميريزى که آب انگاشتى
دى طلب کردى که در پاى تو ريزم جان خويش
زان طلب کردن سرم بر آسمان افراشتى
دفتر خاطر ز نقش ديگران شستم تمام
تا تو نقش خويش بر لوح دلم بنگاشتى
اوحدى در دوستى با آنکه جانب دار تست
جانب او را به قول دشمنان بگذاشتى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید