کدامين نقشبند اين نقش بستي؟
همه يک دست و هر نقشى به دستى
به نور جان شدست اين نقش ممتاز
و گرنه کى چنين در دل نشستي؟
گر اين جان در بت سنگين بديدى
عجب دارم خليل ار بت شکستى
ورين معنى بتى را جمع بودى
کدامين مؤمن از بت باز رستي؟
بيا، تا هر دم از دستى بر آييم
مگر نقاش اين آيد به دستى
که گر پا بسته اين نقش گرديم
چه فرق از مؤمنى تا بت پرستي؟
نهاد اندر لب شيرين اين قوم
ميى روشن، که هر جامى و مستى
پريشان کرد گرد روى ايشان
سر زلفى که هر تارى و شستى
مسلمان، اوحدي، آن روز بودى
که از دام چنين بتها برستى