شماره ٧٥٨: اگر چه از برمن بارها چو تير بجستى

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
اگر چه از برمن بارها چو تير بجستى
هم آخرم بکشيديى و چون کمان بشکستى
درآمدم که نشينم، برون شدى به شکايت
برون شدم که بيايم، درم به روى ببستى
مرا به داغ بکشتي، ولى ز باغ رخ خود
گلم به دست ندادي، دلم به خار بخستى
هلاک همچو منى در غم تو حيف نباشد؟
من ار ز پاى درآيم چه باک؟ چون تو به دستى
مبين در آينه آن زلف و چهره را، که اگر تو
چنان جمال ببينى کسى دگر نپرستى
تو با کمال بزرگى و احتشام ندانم
که در درون دل تنگ من چگونه نشستي؟
مرا ز مستى و عشقست نام زلف تو بردن
که قصه هاى پريشان ز عشق خيزد و مستى
نماز شام نديدي؟ که پيش روى چو ماهت
چگونه مهر عدم شد ز شرم با همه هستى
مبر ستيزه، چو من کام دل ز لعل تو جويم
چه حاجتست خصومت؟ بيار بوسه و رستى
تو خود نيايى و من پيشت آمدن نتوانم
مگر به دست رسولم حکايتى بفرستى
اگر هزار دلست از غمت يکى نرهانم
که باد و غمزه چون تير و باد و زلف چو شستى
مترس در غمش، اى اوحدي، ز خوارى و محنت
که اوفتاده نترسد ز خاکسارى و پستى
گر آن دو نرگس جادو به جان خلاص دهندت
زهى عنايت و دولت! برو! که نيک برستى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید