شماره ٧٥٣: با اين چنين بلايي، بعد از چنان عذابى

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
با اين چنين بلايي، بعد از چنان عذابى
راضى شدم که: بينم روى ترا به خوابى
صد نامه مشق کردم در شرح مهربانى
ناديده از تو هرگز يک نامه را جوابى
هر گه که بر در تو من آب روى جويم
خون مرا بريزى بر خاک در چو آبى
اندر غم تو رازم رمزى دو بود و اکنون
هر حرف از آن شکايت فصلى شدست و بابى
جز سر صورت تو چيزى دگر ندارم
مقصود هر حديثي، مضمون هر کتابى
چندان نمک لبت را در پسته بسته آخر
کى بى نمک بماند بر آتشت کبابي؟
در غيرتيم ليکن مقدور نيست کس را
با چشم چون تو شوخى آغاز احتسابى
يک تن کجا تواند؟پوشيد از نظرها
روى ترا، که اين جا شهريست و آفتابى
در غصه اوحدى را موقوف چند داري؟
يا کشتن خطايي، يا گفتن صوابى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید