شماره ٧٥٢: ز لعلش بوسه اى جستم، بگفت: آري، بگفتم: کى

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
ز لعلش بوسه اى جستم، بگفت: آري، بگفتم: کى
بگفت: اى عاشق سرگشته، صبرت نيست هم در پي؟
لبى بگشود چون شکر که با عناب گيرد خو
رخى بنمود چون شيرين که از شبنم پذيرد خوى
به کام خود چو پيش آمد ببوسيدم به کام دل
لبى چون لاله در بستان، رخى چون آتش اندر دى
رقيب آن ديد و با من گفت: هي! هي! چيست اين عادت
در آن حال، اى مسلمانان، کرا غم دارد از هى هي؟
نسيم زلف او يابم چو بر آتش نهم عنبر
نشان لعل او بينم چو اندر دست گيرم مى
اگر چون نى کنى زارى مه و سال از فراق او
عجب نبود، که سال و مه دم او مى خورم چون نى
بسان اوحدى بايد جفا بين و بلا ورزى
کسى کش راى آن باشد که پيوندى کند با وى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید