شماره ٦٣٩: دشمن دون گر نگفتى حال من

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
دشمن دون گر نگفتى حال من
خود به گفتى چشم مالامال من
هر شبى از چرخ نيلى بگذرد
نالهاى اين تن چون نال من
حال من چون خال مشکين تيره شد
در فراق يار مشکين خال من
کاشکي! آن روى فرخ مى نمود
تا ازو فرخنده گشتى فال من
روز عمرم شب شد و پيدا نگشت
روز اين شبهاى همچون سال من
بر دل ريشم دليلى روشنست
راستى را پشت همچون سال من
مرغ او بودم، چرا برمى تپم؟
گر نزد تير بلا بر بال من؟
کاشکي!دستم به مالى مى رسيد
کز براى دوست گشتى مال من
وه! که روز اوحدى بى روى دوست
شد سيه چون نامه اعمال من



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید