شماره ٦٠٨: کأس مى در دست و کوس عشق بر بامستمان

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
کأس مى در دست و کوس عشق بر بامستمان
چون بود انکار با مى خواره و با مستمان؟
زود جام زهد خود بر سنگ شيدايى زند
گر بنوشد صوفى آن صافى که در جا مستمان
آنکه ميخواهد که: ما را سر بگرداند ز عشق
تيغ بر کش، گو: چه جاى سنگ و دشنامستمان!
اى که ميگويي: سر خود گير و دست از من بدار
تا برون آيد سر و دستى که در دامستمان
گر چه بنويسيم صد دفتر نخواهد شد تمام
شرح آن تلخي، که از هجر تو در کامستمان
اشک چشم من کنون خونيست و آن خون نيز هم
چون ببينى يا ز دل، يا از جگر وامستمان
تا ترا ديديم دل را آرزويى جز تو نيست
تا نپندارى که ميل خواب و آرامستمان
تا به منزل باش،گو، کز تو چه خواريها کشيم؟
کانچه ديديم از تو سودا اولين گامستمان
گر جهان پر نقش باشد در دل ما جز يکى
نيست ممکن، خاصه کاکنون اوحدى نامستمان



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید