اى کس ما، چون شدى باز مطيع کسان؟
بى خبريم از لبت، هم خبرى مى رسان
نيست مجال گذر بر سر کويت، ز بس
ولوله اهل عشق، دبدبه حارسان
در دل بى دانشان مهر تو دانى که چيست؟
مصحف و دست يهود، گوهر و پاى خسان
از گل روى تو چون ياد کنم در چمن
نعره زنم رعدوش، گريه کنم ابرسان
اين نفس گرم را ز آتش عشقى شناس
تا نبود در ضمير چون گذرد بر لسان؟
يک نفس، اى ساروان، پيشروان را بدار
تا به شما در رسد قافله واپسان
گوهر وصل تو من باز به دست آورم
يا به نماز و نياز، يا به فسون و فسان
چند کني، اوحدي، ناله؟ که در عشق او
تير جفا خورده اند از تو نکوتر کسان
در غمش از ديگرى هيچ معونت مجوى
دود دل خويشتن به ز چراغ کسان