شماره ٥٩١: از عشق دورى چون کنم؟ کين عشق مستورى شکن

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
از عشق دورى چون کنم؟ کين عشق مستورى شکن
با شير شد در حلق دل، با جان برون آيد ز تن
ترک کله داري، شبي، کرد اين،مپرسيدم، که شد
سر سويداى دلم سوداى آن ترک ختن
در دل نهادم مهر او و آن دل روان دادم بدو
زيرا که گر در جان نهم، جانم نگنجد در بدن
زان چهره چون ياد آورم،در گور، بعد از سالها
اشکم بروياند علف، آهم بسوزاند کفن
من مى توانم جان خود در پاى او کردن ولى
چون من بکلى او شدم،خود چون توان گفت او و من؟
ما را سپر کردن چه سود؟ اينجا، که دست عشق او
بر سينه زخمى ميزند کان را نبيند پيرهن
بر سرو قدش زلف را، دل ديد و با وى گفت: هي!
از بوسه دزدى توبه کن، کين جا درختست و رسن
گويد که: «سن سن » ترک من، چون گويمش نامهربان
ور مهربان ميخوانمش اينرا نميگويد که: «سن »
گفتا: بخواهم کشتنت روزي، چو گفتم: خون بها؟
بنمود روى خود که: هان! گفتم: زهى وجه حسن!
هر ساعتى شکر به من ز آن پسته من من مى دهد
گر نيست ساحر؟ چون دهد از پسته اى شکر به من؟
اى باغبان، گر باغ را آرايشى دارى هوس
شمشماد را بر کن زبن وين سرو بنشان در چمن
اى باد، اگر در قتل من سعيى کند، با او بگوي:
ما رخ نپيچانيده ايم، ار ناوکى داري، بزن
دى عزم دل برداشتن کردم، غمش گفت: اوحدى
نتوان که دل زوبر کني، تن درده و جانى بکن



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید