شماره ٥٨١: بنده عشقيم و سالهاست که هستيم

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
بنده عشقيم و سالهاست که هستيم
ورزش عشق تو کار ماست، که مستيم
بس بدويديم در به در ز پى تو
چون که نشان تو يافتيم نشستيم
باز دل ما بزير پاى غم تو
بام لگدکوب شد که خانه پستيم
کار نداريم جز خيال تو، گر چه
مدعيان را خيال بود که: جستيم
در دل ما هر کس آمدى و نشستى
دل به تو پرداختيم وز همه رستيم
طوق تو بر گردنيم و داغ تو بر دل
بند تو بر پاى و باد توبه به دستيم
زهر، که در کام عشق بود، چشيديم
شيشه، که در بار عقل بود، شکستيم
گاه به دست تو همچو مرغ گرفتار
گاه به دام تو همچو ماهى شستيم
سر «نعم » در دهان ز روز نخستين
راز «بلى » در زبان ز روز الستيم
گر ز کمرمان بيفگنند چو فرهاد
باز نخواهد شد آن کمر که ببستيم
اوحدي، اينجا بتان پرند وليکن
کفر بود، گر بجز يکى بپرستيم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید