شماره ٥٧٥: گر يار شوى با من، در عهد تو يار آيم

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
گر يار شوى با من، در عهد تو يار آيم
ور زانکه نگه داري، روزيت به کار آيم
اى پرده عار خود و ندر دم مار خود
تا غره خود باشي، مشنو که به کار آيم
من دولت بيدارم، کز بهر سحر خيزان
در ظلمت شب پويم، با نور نهار آيم
روزم نتوان ديدن، زيرا که به گرديدن
با چتر و علم باشم؛ با گرد و غبار آيم
سلطان جمالم من، فرخنده هلالم من
آگاه به بالم من، ناگاه به بار آيم
گر جامه دراندازى وز جسم برون تازى
در جسم تو جان گردم، در پود تو تار آيم
در منظر خوبان تو آن روز تماشا کن
کز منظره ايشان بر برج حصار آيم
سر جمله اعدادم، نه زايم و نه زادم
هر جا که کنى يادم، در صدر شمار آيم
گه نام و لقب جويم، تا در بن چاه افتم
گه کنيت خود گويم، تا بر سر دار آيم
رازم بندانى تو، ضبطم نتوانى تو
روزيم يکى بيني، يک روز هزار آيم
نى چونم و نى چندم، هم زهرم و هم قندم
گاه از لب گل خندم، گه بر سر خار آيم
گاه از پى يک رنگي، با مطرب و با چنگى
اسلام بر افگنده، در شهر تتار آيم
اينست قرار من: کز غير نماند کس
چون غير فنا گردد، آنگه به قرار آيم
با جمله درين آبم، خفتند و نه در خوابم
تا غرقه شوند اينها، پس من به کنار آيم
ز آهاد بپرهيزم، در اوحدى آويزم
خود مشغله انگيزم، خود مشعله دار آيم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید