زلف تو اگر به تاب مى بينم
دل ز آتش غم کباب مى بينم
اين جور، که بر دلم پسنديدى
ظلميست که بر خراب مى بينم
در ديده خود خيال رخسارت
چون عکس قمر در آب مى بينم
اين شيوه چشمهاى بى خوابت
گويى که: مگر به خواب مى بينم
روى تو کشد مرا و اين معنى
از دور چو آفتاب مى بينم
هجر تو و مرگ اوحدى را من
«من ذلک » يک حساب مى بينم
هر چيز که آن خطاست در عالم
چون از تو بود، صواب مى بينم