شماره ٥٥٩: شد زنده جان من به مي، زان ياد بسيارش کنم

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
شد زنده جان من به مي، زان ياد بسيارش کنم
انگور اگر منت نهد، من زنده بر دارش کنم
من مستم از جاى دگر، افتاده در دامى دگر
هر کس که آيد سوى من، چون خود گرفتارش کنم
جان نيک ناهموار شد، تا با سر و تن يار شد
بر مى زنم آبى ز مي، باشد که هموارش کنم
سجاده گر مانع شود، حاليش بفروشم به مى
تسبيح اگر زحمت دهد، در حال زنارش کنم
ديريست تا در خواب شد بخت من آشفته دل
من هم خروشى مى زنم، باشد که بيدارش کنم
دل در غمش بيمار شد وانگه من از دل بى خبر
اکنون که با خويش آمدم زان شد که بيمارش کنم
در شمع رويش جان من، گم گشت و ميگويد که؟ نه
کو زان دهن پروانه اي؟ تامن پديدارش کنم
گر سر ز خاک پاى او گردن بپيچد يک زمان
نالايقست ار بعد ازين بر دوش خود بارش کنم
گويند: وصف عشق او، تا چند گويي؟ اوحدى
پيوسته گويم، اوحدي، تا نيک بر کارش کنم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید