شماره ٥٤٥: درهجر تو درمان دل خسته ندانم

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
درهجر تو درمان دل خسته ندانم
زان پيش که روزى به غمت مى گذرانم
گفتى که: به وصلم برسى زود، مخور غم
آري، برسم، گر ز غمت زنده بمانم
بر من ز دلست اين همه، کو قوت پايي؟
تا دل بتو بگذارم و خود را برهانم
جانا، چو به نقد از بر من دل بربودى
همنقد بده بوسه، که من وعده ندانم
ديدى که: چو دادم دل خود را بتو آسان
بگذشتى و بگذاشتى از پى نگرانم؟
جان از کف اندوه تو آسان نتوان برد
اينست که از روى تو دورى نتوانم
دى با من آسوده دلى ديدى و دينى
امروز نگه کن که: نه اينست و نه آنم
اى مسکن من خاک درت، بر من مسکين
بيداد مکن پر، که جوانى و جوانم
از پاى دلم اوحدى ار دست بدارد
خود را به سر کوى تو روزى برسانم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید