شماره ٥٢٧: برخيزم و دلها را در ولوله اندازم

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
برخيزم و دلها را در ولوله اندازم
بر ظلمتيان نورى زين مشعله اندازم
ارکان سلامت را بر باد دهم خرمن
ارباب ملامت را خر در کله اندازم
گر دام نهد غولي، در رهگذر گولى
آوازه « دزد آمد» در قافله اندازم
آن باده صافى را در شيشه جان ريزم
وين جيفه خاکى را در مزبله اندازم
يا زلف مسلسل را در بند کند ليلى
يا من دل مجنون را در سلسله اندازم
از خال سياه او بر دام زنم رسمى
وين دانه پرستان را سر درغله اندازم
گر چرخ، نه چون جوزا، بندد کمر مهرم
ثور و حمل او را در سنبله اندازم
بر دوست به نزديکى زنهار نهم چندان
کز باغ و ز دشت او را در هروله اندزم
پرورده عشقم من ، بسيار همى بايد
تا دوستى مادر بر قابله اندازم
کو مستمعى طالب؟ تا وقت سخن گفتن
اندر سرا و سرى زين مسئله اندازم
از بيضه اين مرغان يک بچه نشد حاصل
تا زقه اين زهرش در حوصله اندازم
چون اوحدى از مستى سر بر نکنى ار من
در جام تو زين افيون يک خردله اندازم
سر بر خط من بينى ديوان قوى دل را
چون دخنه اين افيون بر مندله اندازم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید