شماره ٥١٣: سرم سوداى او دارد، زهى سودا که من دارم!

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
سرم سوداى او دارد، زهى سودا که من دارم!
از آن سر گشته مى باشم که اين سوداست در بارم
سرم در دام اين سودا بهل، تا بسته مى باشد
اگر زين بند نتوانم که: پاى خود برون آرم
حديث آن لب شيرين رها کرديم و بوسيدن
چو ياد رخ خوبش ز دور آسايشى دارم
ز کار عشق او ما را نشايد بود بى کارى
که تا بوديم کار اين بود و تا باشم درين کارم
نشان دانه خالش ز هر مرغى چه مى پرسي؟
ز من پرس اين حکايت را، که در دامش گرفتارم
رفيقان راز عشق او ز من بيزار نتوان شد
اگر زارى کنم وقتي، چه باشد؟ عاشق زارم
نه نيکست اين که: خود روزى ز بد حالان نمى پرسى
مگر نيکو نمى داني، طبيب من، که: بيدارم؟
تو پندارى که: او با تو وفا ورزد، دلا، مشنو
جمال خوب و مال پر،وفا ورزد؟ نپندارم
ازين سودا که مى ورزد نخواهد شد دلم خالى
اگر در پاى او صد پى بسوزند اوحدى دارم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید