شماره ٥١١: تا ميسر گشت در گرمابه وصل آن نگارم

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
تا ميسر گشت در گرمابه وصل آن نگارم
در دل و چشم آتش و آب دوصدگرمابه دارم
بر سرش تا گل بديدم پاى صبر خويشتن را
در گلى ديدم، کزان گل راه بيرون شد ندارم
سنگ چون بر پاى او زد بوسه رفت از دست هوشم
شانه چون در زلف او زد دست برد از دل قرارم
دست من چون شانه در زلفش نخواهد رفت، ليکن
گر چو سنگ از پاى او سرباز گيرم سنگسارم
خون من مى ريخت همچون آب حوض آن ماه و ديگر
گرد پاى حوض مى کشت اين دل مجروح زارم
بر تن چون گل همى پوشيده مشکين زلف، يعنى
خرمنى گل در ميان توده مشک تتارم
ناخنش در خون خود مى ديدم و در ناخن خود
آن قدر قوت نمى ديدم که پشت خود بخارم
بر سر من آب مى کردند و مى گفتم: رها کن
تا به آب ديده خود پيش او غسلى بر آرم
عکس طاس و نور تشتش تا به چشم من درآمد
شد ز خون دل چو طاسى چشم و چون تشتى کنارم
بى جمال او دو طاس خون شد ستم چشم و هر دم
چون بگريم زين دو طاس خون کم از تشتى نبارم
اين دو طاس خون ز چشم خلق پنهان مى کنم من
تا بدانى کز غمش جز طاس بازى نيست کارم
عزم حمامش کدامين روز خواهد بود ديگر؟
اين بمن گوييد، تا من نيز روزى مى شمارم
گر کند نقاش بر گرمابه نقش صورت او
سالها چون نقش از آن گرمابه سر بيرون نيارم
من فقاع از عشق آن رخ بعد ازين خواهم گشودن
چون فقاعم عيب نتوان کرد اگر جوشى برآرم
اوحدي، تا دل به حمام در آوردست ازين پى
بار ديگر چون برآيم دل به حمامى سپارم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید