آن تخم، که در باغ وفا کاشته بودم
شد خار دلم، گر چه گل انگاشته بودم
خون جگرم خورد و بلاى دل من شد
يارى که به خون جگرش داشته بودم
پنداشتم آن يار بجز مهر نورزد
او خود بجز آنست که پنداشته بودم
گستاخ منش کرده ام، اکنون چه توان کرد؟
من بدروم آن تخم که خود کاشته بودم
چاهى که هوس بر گذرم کند ز سودا
شايد که درافتم، که نينباشته بودم
هر حرفى از آن ديدم و خطيست به خونم
بر لوح دل آن نقش که بنگاشته بودم
سيلاب فراق آمد و نگذاشت که باشد
از اوحدى آن مايه که بگذاشته بودم