شماره ٤٩٩: چو چشمش راه دل مى زد من بيدل کجا بودم؟

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
چو چشمش راه دل مى زد من بيدل کجا بودم؟
ز خود بيزار چون گشتم؟ برو ايمن چرا بودم؟
رفيقان گر زمن پرسند حال او که: چون گم شد؟
بغير از من کرا گيرند؟ چون من در سرا بودم
معاذالله! کجا خواهم که: گم گردد دلم؟ ليکن
سخن بر من همين باشد که: با دزد آشنا بودم
دلم خود رفت و اين ساعت دو چشم شوخ اين خوبان
بجاى دل مرا سوزد که: در دل من بجا بودم
به دست ديده بود آن دل، کنون گم گشت و چندين شد
که من با ديده در دعوى و با تن در قضا بودم
دل خود چون گذارد کس به دست چشم سرگردان؟
گر ازمن راست مى پرسي، به صد چندين سزا بودم
به بالايى چنان دادن دل آشفته را هر دم
ز گمراهيست ورنه من چه مرد اين بلا بودم؟
بريزد خون من هر لحظه، پس گويد: وفا بود اين
گر اين ها را وفا خوانند، پس من بى وفا بودم
مرنجانيد، هشياران، من مست پريشان را
که من پيش از پريشانى هم از جمع شما بودم
هواى عشق و آب چشم کى سازد غريبان را؟
ز من پرس اين، که من عمرى درين آب و هوا بودم
به ناچارست ازو دورى مرا اين شيوه مستورى
نه خود را دور کردم يا تو گويي: پارسا بودم
نه امروزينه بود اين مهر و امسالينه اين سودا
که کار من به رسوايى بدين سان بود تا بودم
بسر برد اوحدى مردانه راه خويش و من مانده
که رد شهر زبون گيران به دامى مبتلا بودم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید